آواره ی غربت شدم و یار ندارم
مانند مریضم که پرستار ندارم
درددلِ خود را به کسی باز نگفتم
بُغضی به گلو دارم و غمخوار ندارم
من لانهِ جامانده ی طوفان وتگرگم
با هر دل طوفان زده پیکار ندارم
آتش به روانم زده تنهاییِ غربت
رنجیده ام و یار وفادار ندارم
ایمان مرا مردم این شهر گرفتند
چون برده ِ بَدچهره خریدار ندارم
هر ثانیه چشمان ترم زار بگرید
در سینه نفس دارم و انگار ندارم
از بدو تولد شده ام بی کس و تنها
تقدیر چنین بوده و انکار ندارم
درجمع شما هستم و گفتید بمانم
اما به حضور خودم اصرار ندارم
چون بغض فروخورده عیسای مسیحم
در شهر دلم هیچ گنهکار ندارم
اسباب سفر بستم و آماده مرگم
می میرم و افسوس عزادار ندارم
#یوسف_محقق (مهراب)
عاشقانه های محراب...برچسب : نویسنده : 2yosefmohaghegh5 بازدید : 239